خودت را بگذار جای من

داستانهای کوتاه ایرانی و خارجی همراه با نقد...ادبیات معاصر

خودت را بگذار جای من

داستانهای کوتاه ایرانی و خارجی همراه با نقد...ادبیات معاصر

آقای احمدی نژادتاحالا اسم دکتر کامبیز صادقی به گوشت خورده؟

صبح که از خواب بیدار شدم خیال کردم همه چیز را میدانم.همه چیز دنیا را...هنوز تیرماه بود هوا گرم بود و تو تازه 11روز بود که 28ساله شده بودی....من برای تو از زندگی گفتم و تو خندیدی....زندگی چیز عجیبی است...گفتی آدمها 3دسته اند دسته اول آنهایی که خوب زندگی میکنند خوب نماز میخوانند خوب میخورند خوب میخوابند خوب عشق بازی میکنند و آرامش دارند دسته ی دوم آنهایی که میدانند چیز دیگری هست سردرگمند زیاد فکر میکنند ولی توان اینکه از زندگی عادی و عادتهایشان دل بکنند را ندارند هیچوقت آرامش ندارند چون زندگی آدمهای دسته ی اول آزارشان میدهد.اما دسته ی سوم میدانند چیز دیگری هم هست و به دنبال آن ناشناخته تا انتها میروند هرجا که بتوانند جستجویش میکنند...گفتی من و تو از دسته ی دوممیم...اما گفتی میخواهی دل بکنی و ببری..و من چقدر تلاش کردم که خودم و تو را به دسته ی اول برگردانم...چه احمقی بودم!مست بودی آن شب خیال کنم...تازه مرشد و مارگریتا را تمام کرده بودی و کتاب میخواستی..مرخصی آخر اصفهان...گفتم تمام شد دیدی 1سال چه زود تمام شد..خندیدی فقط خندیدی...گفتم در جستجوی زمان از دست رفته را بخوان...یادداشت کردی..گفتی زاهدان جای دوری است که به خیالت هم نمیرسد..و من گفتم کویر شریعتی را بخوان گفتم آسمان کویر قشنگ است..و من چقدر بچه ام که خیال میکردم کویر را بخوانی دلت خوش میشود..ما حرف زدیم همان شبی که تو مست بودی و تیرماه بودوزاهدان امن بودوتو باید میرفتی...من برای تو از زندگی میگفتم تو خسته بودی و خیال مرگ میکردی و من نمیدانستم..چه بچه بودم من...سینما شلوغ بود و من سرم درد گرفته بودم نقش اول شبیه تو بود سبزه بود با چشمهای مشکی..و من بار دومم بود که به خیال دیدن تو میرفتم که ببینمش ..من از 24مهرماه تا امروز تو را ندیده ام..چرا تابوت دیده ام روی دوش مردها که تو را خاک میکنند جلوی چشم مادرت ولی من ندیدمت که دستت را بگیرم وبگویم زود بیا همه منتظرند و تو بگویی کی منتظر است؟توی چشمهای من نگاه نمیکنی که نبینی مردمکها چقدر عاشقند..کامی بهار شد نیامدی....دکتر شدی که بروی زاهدان توی آن اتاقک نمور روی درو دیوار کاغذ بچسبانی /بیرون ز تو نیست آنچه در عالم هست /ازخود بطلب هر آنچه خواهی که تویی/تابوت دیدم روی دوش مردها که میبردندت با صورت سوخته وکتف ترکش خورده دیگر نمیدانم چه بودونگفتند....برای فارغ التحصیلی ات گل گرفتیم که سوگند بخوری

دکتر شرافتمندی باشی که توی زاهدان اشرار تکه تکه ات کنند و 12ساعت توی کویر از تو خون برود وکسی نباشد ...کامی بگو که آن شب آسمان کویر چقدر قشنگ بود...یادداشت قبلیم رو خوندی؟برای تو نوشتم اونروزی که میرفتی زاهدان...دکترکامبیز صادقی۲۸تیرماه هزاروسیصدوهشتادوشش به دست اشرار زاهدان در حین خدمت مقدس سربازی کشته شد نه شهید شد...همین فقط همین...کامی ..بیا ببین دارم دیوونه میشم...تاحالا عشقت رورو دوش مردای سیاه دیدی؟توی تابوت با صورت سوخته....آقای احمدی نژاد اسم کامبیز به گوشت خورده؟هنوزیک سال نشده که درسش تموم شده...مادرش رخت دامادی نکرد به تنش...بردنش که خدمت کنه اونجا که تیکه تیکه برش گردونن که ۱۲ساعت تو بیابون ازش خون بره...روز دکتر مبارک کامی..کامی صادقی متولد۱۷تیر۱۳۵۸  شهادت۲۸تیر۱۳۸۶

برای سرباز وطن

سخته عزیزم.زندگی سخته...سال سال سرماست سال تنهابودنه...عشقت از کرمانشاه اومده باید بره زاهدان .نمیتونی بری ببینیش؟نمیخواد تو رو ببینه؟داری میمیری از بی کسی؟میخواد برف بیاد  شاید دیگه نبینیش....سرما خورده کرمانشاه که بوده..یادته بهش میگفتی دکترا مریض نمیشن؟یادته بغلت کردو گفت تا حالا کجا بودی؟عزیزت داره میره بیا ببین قدوبالاش و ببین تا حظ کنی  ..تحملت زیاد شده ؟داره دیر میشه...عزیزت داره میره...تاحالا سرباز بودئ؟میذارن دلش که میگیره سیگار بکشه؟ نباید به سیگار کشیدنش کاری داشته باشن از استرس اتاق عمله همونجا که روحشو سلاخی کردن...پسرم نمیخواسته دکتر بشه زورش کردن....الان باید مهندس شده بود...عمرم نفسم  صبر کن بیام بدرقه.....صبر کن ...بی خداحافظی نری چشمم به رات سفید بشه...دارم میمیرم بی تو... 

خیلی خسته ام.چرا آدما اینطورین؟دلم میخواست ........