شب شده است و اصفهان سر بر زانو گذاشته...نگاه میکند به زنده رود و جای پاهای تو که روی سی و سه پلش جا گذاشته ای.دلش برای تو تنگ شده است که با دل تنگت توی چهار باغ قدم بزنی و از آدمها تنه بخوری وعین خیالت هم نباشد.زل بزنی به سردربازار قیصریه وبه یاد کیوان بیفتی. که چقدر اصفهان دلش تنگ شده برای شعرهایش.روح تو جایی این دورو بر حلول میکند در صدای زنی که با چشمهای مادرت آفریده ای.کوچه ی سنگتراشها را میگویم.به یاد تو روی سنگفرشش راه میروم و بوی شعرهای تو را میگیرم.اصفهان دلش برای جلفا میتپد .......برای آن پیرزن ارمنی که بافتنی میبافد برای لرنیک که تتنش کند و تو عاشقش بشوی.اصفهان هنوز تو را به یاد می آورد همین نزدیکیها نشسته ای...ایستگاه اتوبوس...شکرشکن...........آنجا که زنی با چادر سیاه بوی نان گرفته است توی ایستگاه اتوبو س...........