پرنده امشب مرد....بدون هیچ حرفی..گریه کردم.زیاد نه.نگاه کردم فقط...از قفس درش آوردم و توی دستم گرفتمش.دیگه از من نمیترسید..چشماشو بسته بود...پرنده دیشب ۳تا تخم گذاشته بود...زن عمو کوچیکه میگه پرنده ضعیف شده بوده...شاید هم سردش بوده
روزی که برام خریدیش اسم ماده هه رو گذاشتیم طناز...اون که نره اسمش شد ارشک...زمستون پارسال بود...حالا نره مونده با یه دنیا خاطره با ۶تا تخم کوچولو که مادر ندارن............
همه چیز خوب است...هنوز ادامه داریم ما.در ما چیزی است که ما را به تکرار میکشاند........و تکرار و تکراروتکرار........آخ درد کشیده ایم ما..اندازه ی هزار هزار سال بیخبری
زمستان می آید شب چله در راه است...وانتظار میکشیم ما...و انتظار وانتظاروانتظار....
زمان زیادی است که حرف نزده ام.آنقدر زیاد که به یاد آوردن هم مشکل شده است.....................من بی نهایت فکر کرده ام به تمام چیزهایی که انتظارش را نمیکشیدم و پیش آمدند.خسته ام وفرصت برای شما ندارم.برای شما که حتی گوش نمیکنید.باید حرف میزدم.ساعتها حرف زدیم بدون اینکه نگاه کنیم به تمام چیزهایی که گذشته بود.شایذ کنار هم راه میرفتیم..تو دستهایم راگرفته بودی...اما من را نمیدیدی..عجیب نیست!من زیر درات معلق خودم بودم که تو نبودی..وای چقدر خوب است ماندن زیر ذرات معلقی که چیزی جز خودت نیست.من ذستهایت را دوست داشتم..سالیان دوری بود و ما هم را نمیشناختیم...و من چقدر دستهایت را دوست داشتم آن سالها بدون حضور تو به گرمای دستانت فکر میکردم بدون افکار مزاحمی که نمیشناختمشان.