خودت را بگذار جای من

داستانهای کوتاه ایرانی و خارجی همراه با نقد...ادبیات معاصر

خودت را بگذار جای من

داستانهای کوتاه ایرانی و خارجی همراه با نقد...ادبیات معاصر

جلفا

سلام.خیلی وقته که نیومدم.چقدر ویران شدی....من دیدمت کنار آخرین درخت ..اول همان خیابان که خودت میدانی...وای چه دیر آمدی...خنده ام گرفت از تو..آنجا که ایستاده بودی چقدر شبیه آنروزها شده بودی...چقدر مبهم حرف زدم از آنروزهای گذشته ...ما اعتراض میکردیم به همه چیز...به تعداد سنگریزه های ته این رودخانه....به همه چیز..به دل مردمش که جای دیدنی ندارد...آی اصفهان چقدر عاشقت بودیم ....پس کوچه های جلفا را میگویم...و باران را که چه خیسمان کرد..باز کن.منم..منم...منم...دیر کردم..فراموش کردم..مردم...مردم....

مرگ پرنده

پرنده امشب مرد....بدون هیچ حرفی..گریه کردم.زیاد نه.نگاه کردم فقط...از قفس درش آوردم و توی دستم گرفتمش.دیگه از من نمیترسید..چشماشو بسته بود...پرنده دیشب ۳تا تخم گذاشته بود...زن عمو کوچیکه میگه پرنده ضعیف شده بوده...شاید هم سردش بوده

روزی که برام خریدیش اسم ماده هه رو گذاشتیم طناز...اون که نره اسمش شد ارشک...زمستون پارسال بود...حالا نره مونده با یه دنیا خاطره با ۶تا تخم کوچولو که مادر ندارن............

همه چیز خوب است...هنوز ادامه داریم ما.در ما چیزی است که ما را به تکرار میکشاند........و تکرار و تکراروتکرار........آخ درد کشیده ایم ما..اندازه ی هزار هزار سال بیخبری

زمستان می آید شب چله در راه است...وانتظار میکشیم ما...و انتظار وانتظاروانتظار....